آینده همین حالاست !

آینده همین حالاست !

My Creator Created Me For Create
آینده همین حالاست !

آینده همین حالاست !

My Creator Created Me For Create

گر می فروش حاجت رندان روا کند !


گر می فروش حاجت رندان روا کند

ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

ساقی به جام عدل بده باده تا گدا

غیرت نیاورد که جهان پربلا کند

حقا کز این غمان برسد مژده امان

گر سالکی به عهد امانت وفا کند

گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم

نسبت مکن به غیر که این‌ها خدا کند

در کارخانه‌ای که ره عقل و فضل نیست

فهم ضعیف رای فضولی چرا کند

مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد

وان کو نه این ترانه سراید خطا کند

ما را که درد عشق و بلای خمار کشت

یا وصل دوست یا می صافی دوا کند

جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت 

عیسی دمی کجاست که احیای ما کند



این سکوت لعنتی !

کاش میشد لب گشاید این سکوت لعنتی

باز گوید دردِ خاموشی و بی هم صحبتی


این سکوت آخر پشیمانم نمود از زیستن

این سکوت آخر گریزانم نمود از خویشتن


این سکوت آخر بسوزانَد دلِ ریش مرا

لنگ تر گرداند این احوال درویش مرا


کاش می آمد شبی در خواب من آن دلربا

بازگویم من برایش قصه ای بی انتها


بازگویم قصه ماندن پسِ افسردگی

بازگویم قصه ماندن ورایِ مردگی


کاش بودی تا ببینی رنگ های سوختن

کاش بودی تا ببینی رازِ چشم اندوختن


کاش بودی تا ببینی روزگارِ من کنون

کاش بودی تا ببینی راز و رمزِ این جنون


شهریار آشفته شد وقتی شنید احوال من

لی لی از مجنون جدا شد بعدِ این گفتارِ من


گشت تکراری دگر اشعار ناب گنجوی

گشت بی تاثیر گویا قصه هایِ مثنوی


کاش میشد دستبردی میزدم تاریخ را

تا ز ِ غصه میرهاندم این دل درویش را


کاش میشد قایق سهراب دستم میرسید

تا که از این شهر میرفتم به یک شهر غریب


کاش میشد تیشه ی  فرهاد را پیدا کنم

تا که بر آن قلب سنگش بیستونی جا کنم


کاش روزی جام حافظ مال من میشد همی

تا بشویم با شرابش این غم نا مردمی


فال حافظ را گرفتم نیک حالم را نمود
این چنین آمد که اصلا انتظارش را نبود  !

« خستگان را چو طلب باشد و قوت نَبوَد
گر تو بیداد کنی شرط مروت نَبوَد
ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی

آنچه در مذهب ارباب طریقت نَبوَد »



گفتم غم تو دارم !


گفتم غم تو دارم ، گفتا چشت درآید


گفتم که ماه من شو ، گفتا که این نشاید


گفتم زخوب رویان رسم وفا بیاموز


گفتا برو جمش کن ، اینها به تو نیاید


گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم


گفتا ببند ؛ بهتر ، یکی دگر بیاید


گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد


گفتا نَ بوی زلف است ؛ کفشت زپا در آید


گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت


گفتا بخواب بد بخت ، به خواب هم نیاید


گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد


گفتا به آن زمان که جانت ز لب درآید


گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد؟


گفتا خموش حافظ ، امید هم نیامد ... !