آینده همین حالاست !

آینده همین حالاست !

My Creator Created Me For Create
آینده همین حالاست !

آینده همین حالاست !

My Creator Created Me For Create

قرعه فال به نام من دیوانه زدند !


این بار افتادیم مرز افغانستان


     دو هزار و صدکیلومتر  از خونه دور افتادم


مث این که تبعید شدم به خدا


...




این سکوت لعنتی !

کاش میشد لب گشاید این سکوت لعنتی

باز گوید دردِ خاموشی و بی هم صحبتی


این سکوت آخر پشیمانم نمود از زیستن

این سکوت آخر گریزانم نمود از خویشتن


این سکوت آخر بسوزانَد دلِ ریش مرا

لنگ تر گرداند این احوال درویش مرا


کاش می آمد شبی در خواب من آن دلربا

بازگویم من برایش قصه ای بی انتها


بازگویم قصه ماندن پسِ افسردگی

بازگویم قصه ماندن ورایِ مردگی


کاش بودی تا ببینی رنگ های سوختن

کاش بودی تا ببینی رازِ چشم اندوختن


کاش بودی تا ببینی روزگارِ من کنون

کاش بودی تا ببینی راز و رمزِ این جنون


شهریار آشفته شد وقتی شنید احوال من

لی لی از مجنون جدا شد بعدِ این گفتارِ من


گشت تکراری دگر اشعار ناب گنجوی

گشت بی تاثیر گویا قصه هایِ مثنوی


کاش میشد دستبردی میزدم تاریخ را

تا ز ِ غصه میرهاندم این دل درویش را


کاش میشد قایق سهراب دستم میرسید

تا که از این شهر میرفتم به یک شهر غریب


کاش میشد تیشه ی  فرهاد را پیدا کنم

تا که بر آن قلب سنگش بیستونی جا کنم


کاش روزی جام حافظ مال من میشد همی

تا بشویم با شرابش این غم نا مردمی


فال حافظ را گرفتم نیک حالم را نمود
این چنین آمد که اصلا انتظارش را نبود  !

« خستگان را چو طلب باشد و قوت نَبوَد
گر تو بیداد کنی شرط مروت نَبوَد
ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی

آنچه در مذهب ارباب طریقت نَبوَد »