ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
چندیست که دیدار تو را منتظرم من
چندیست که در خواب تو را مینگرم من
چندیست که با ماه در آن خلوت شب ها
با یا د رخت تا به سحر می سپرم من
چندیست که بیچاره دلم بی سر و سامان
چندیست که با سیل غمان سر به گر یبان
چندیست که فرهاد بخواند غزل من
مجنون کند چاره درد دگر من
داغ دل من را که لاله دید بپژمرد
ای وای از این بلبل بی بال و پر من
کابوس فراقت بچید بال و پرم را
رؤیای وصالت بود امید دل من
روز وصل دوست داران یاد باد
یاد باد آن روزگــــــاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شاد خــــــــواران یاد باد
باز گوید دردِ خاموشی و بی هم صحبتی
این سکوت آخر گریزانم نمود از خویشتن
لنگ تر گرداند این احوال درویش مرا
بازگویم من برایش قصه ای بی انتها
بازگویم قصه ماندن ورایِ مردگی
کاش بودی تا ببینی رازِ چشم اندوختن
کاش بودی تا ببینی راز و رمزِ این جنون
لی لی از مجنون جدا شد بعدِ این گفتارِ من
گشت بی تاثیر گویا قصه هایِ مثنوی
تا ز ِ غصه میرهاندم این دل درویش را
تا که از این شهر میرفتم به یک شهر غریب
تا که بر آن قلب سنگش بیستونی جا کنم
تا بشویم با شرابش این غم نا مردمی
آنچه در مذهب ارباب طریقت نَبوَد »
هر گاه به عقربه های ساعتم مینگرم؛ به فکر فرو میروم
و دل خوش به آن که ، در مسیر تکراری زیستن تنها نیستم.
با این تفاوت که آنها همچنان به پیش تکرار میکنند ،
ولی من گاهی به پیش ، گاهی به پس و گاهی در جا .
نمیدانم معادله زندگیم را چه کسی و بر روی چه کاغذی نگاشته اند
و حل شدنم به مچاله شدن و دور انداختن می انجامد یا طرح معادله ای دیگر و باز هم تکرار !
در هر صورت گویا :
زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با روییدن در پس این باران
گاه با خندیدین بر غم بی پایان !
گفتم غم تو دارم ، گفتا چشت درآید
گفتم که ماه من شو ، گفتا که این نشاید
گفتم زخوب رویان رسم وفا بیاموز
گفتا برو جمش کن ، اینها به تو نیاید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا ببند ؛ بهتر ، یکی دگر بیاید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا نَ بوی زلف است ؛ کفشت زپا در آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا بخواب بد بخت ، به خواب هم نیاید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا به آن زمان که جانت ز لب درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد؟
گفتا خموش حافظ ، امید هم نیامد ... !